|
شنبه 10 اسفند 1392برچسب:, :: 1:22 :: نويسنده : mahtabi22
خودم را روی تختخوابم پرت کردم و به پهلو دراز کشیدم. دستم را زیر سرم گذاشتم و بی هدف به نقطه ای در فضا زل زدم. خوب، قدم اول این بود که می فهمیدم چه کار می کند، محل رفت و آمدش کجاست، بعد باید کم کم به او نزدیک می شدم. حتما آنقدر شکسته و داغان بود که می توانستم با محبت کردن او را به سمت خودم بکشم. خودم را می شناختم، می توانستم در عرض یکی دو ماه، دوباره مخش را بزنم، اصلا زندگی در آن خانه ی جهنمی، مجبورش می کرد که سریع به در خواست من جواب مثبت دهد، آن وقت با هم ازدواج می کردیم و می رفتیم سر زندگی مان. با این فکر لبخند زدم. زندگی عاشقانه مان شروع می شد، آن وقت جواب آن همه بدبختی را پس می داد، جواب شبهایی که متکای زیر سرم را به دندان می گرفتم تا صدای هق هقم از اطاق بیرون نرود، جواب تک تک آن روزهای عذاب آور را پس می داد. چند سال صبر کرده بودم تا چنین روزی از راه برسد. با صدای زنگ گوشی ام، دستم را داخل جیبم فرو بردم و گوشی را بیرون کشیدم، پیامی از پریوش بود: -دوباره محتاج من میشی، اون موقع که دست و پات لرزید دیگه پشت گوشتو دیدی اگه منو دیدی لبم به پوزخندی کج شد، دیگر به پریوش و صد نفر مثل پریوش هم احتیاجی نداشتم. می خواستم آدم شوم و بروم سر زندگی ام، دیگر قرار بود خانه ام از حضور زنان و دختران رنگ و وارنگ خالی شود. برایش نوشتم: -من هیچ وقت پشت گوشمو نمی تونم ببینم، پس تو رو هم نمی بینم، چقدر بد، نری ازم شکایت کنی و آیکون قهقهه را هم ضمیمه کردم. لبخندم عمیق شد، باز هم گذشته ها در مقابل چشمانم به رقص در آمد..... ایرج دستی به سرش کشید: -ما فقط دو روز در هفته توی دانشگاهیم، ولی تو هر روز به خاطر این نیم متری میای دانشگاه، بابا کینه شتریت دیگه از حد گذشته نگاهی به ساعتم انداختم: -کمتر مغزم منو تیلیت کن، برو دنبال کارت با نگرانی گفت: -ایمان، داداش بخدا می ترسم کارت بکشه به این حراستیه، ساسانیان شوخی نداره ها بینی ام را بالا کشیدم: -نقش فرشته ی نگهبانو واسه من بازی نکن و اخم کردم: -مگه تو با حامد و فریبرز قرار نداشتی؟ و سری تکان دادم: -بازم یه دختر فراری به پستشون خورده خونه رو خالی کردن، و از گوشه ی چشم نگاهش کردم: -خبر دارم تو هم بعضی وقتها سر قایقو کج می کنی می ری خونشون دستپاچه شد: -داداش به جون تو کاری نمی کنم، بخدا بعضی وقتها ازم آب شنگولی می خوان یقه ی پیراهنم را صاف کردم: -آره بابا، فقط آب شنگولی می خوان، تو که نمیری بالا چشمت بیوفته به یه دختر ترگل ورگل بعد به دلت صابون بزنی و چانه بالا انداختم و کش دار گفتم: -نـــــــه، نـــــــــه، دختر فراریو با آب شنگولی طاق نمی زنی، نـــــــــه، کلاغه خبرای دروغ واسه من آورده و یکباره لحنم جدی شد: -خاک تو سر هر سه نفرتون که لیاقتتون همون دختر فراریه ایرج کلافه شد: -فقط یکی دو بار پیش اومد دستم را روی سینه اش گذاشتم و باعث شدم سر جایش بایستد: -خیل خوب، هر غلطی که می خوای بکن، آخرشم درد و مرض بگیر بیوفت یه گوشه، الانم برو، عشقم داره میاد و با سر به گلرخ اشاره زدم که از دانشکده ادبیات خارج شد. پا تند کردم و به سمتش رفتم، سرم را بالا گرفتم و با غرور به او زل زدم، او هم سرش را بالا گرفته بود و به آرامی قدم بر می داشت، چشمانم را تنگ کردم و به چند قدمی اش رسیدم، مرا دید، حس کردم دست و پایش را گم کرد، شاید هم ترسید. اما مسیرش را کج نکرد. لبخند شیطنت آمیزی روی لبم نشست، ابروهایم را بالا بردم و با صدای بلندی گفتم: -کشیده خوردنتم ملسه گلرخ ملکی میخکوب سر جایش ایستاد، اما من نایستادم و به راهم ادامه دادم و گفتم: -جلوی در قهوه ای رنگ محله پایین شهر خانوم چادری اومد بیرون، ناز شصتش، هنوز جای کشیده اش روی صورتته و از کنارش گذشتم، نتوانستم خودم را کنترل کنم و به خنده افتادم. سر چرخاندم و چشمانم روی صورت وا رفته اش ثابت ماند. با دهان نیمه باز نگاهم می کرد. انگشت شصتم را به نشانه ی یادآوری، روی صورتم کشیدم. یکباره لبهایش را روی هم فشرد و مسیرش را تغییر داد، سر جایم ایستادم و با چشم تعقیبش کردم، اینبار من جا خوردم، به سمت نگهبانی رفت. دهانم کم کم از هم باز شد، دستم را به کمر زدم و چشمانم را تنگ کردم، وارد نگهبانی شد، متوجه ی ساسانیان شدم که چند دقیقه ی بعد از روی صندلی اش بلند شد. گلرخ بین چهار چوب نگهبانی ایستاد و با دستش به من اشاره کرد. نفس حبس شده ام را آزاد کردم، نه، انگار مظلوم و بی دست و پا نبود. از من به ساسانیان شکایت کرده بود. متوجه ی ایرج شدم که به سمتم دوید: -ایمان، چی کار کردی؟ نیم متری داره تو رو با دستش نشون میده نگاهم روی ساسانیان ثابت ماند که با آن هیکل گوشتی پا تند کرد و به سمتم آمد. به من اشاره کرد. سرم را بالا گرفتم و به سمتش رفتم، با ترس میانه ای نداشتم، اتفاقا اینطور بهتر بود، موش و گربه بازی هم عالمی داشت. ساسانیان نفس زنان از راه رسید: -یوسفی، بیا ببینم، بیا اینجا با تحقیر براندازش کردم: -من که فرار نمی کردم، داشتم میومدم سرش را با شدت پایین آورد: -حرف نزن، بچه پر رو، فکر کردی ارشدی دیگه هر کاری خواستی می تونی انجام بدی؟ دکترشم جرات نداره وسط دانشکده مزاحم کسی بشه، تو که سهلی نگاهم افتاد به گلرخ که پشت سر ساسانیان رسید، با همان ناز و ادا گفت: -آقای ساسانیان، تا در خونه دنبال من اومده، تعقیبم می کنه به چشمانش زل زدم، او هم با جسارت به من خیره شد، صدای ساسانیان به گوش رسید: -آهای، منو نگاه کن، کجا رو نگاه می کنی؟ چشم از او گرفتم و به ساسانیان نگاه کردم که همچنان نفس می زد: -من دنبال این خانوم کردم؟ من اصلا نمی دونم این خانوم کیه و رو به گلرخ گفتم: -خانوم خجالت نمی کشی دروغ میگی؟ من ارشد عمرانم، حتی دو روز در هفته هم به زور دانشگاه پیدام میشه، من اصلا نمیشناسمتون، از بچه های ارشدین؟ ساسانیان انگار حرفم را بار کرده بود که به سمت گلرخ چرخید: -خانوم مطمئنین؟ خوب نگاش کنین ببینین دنبالتون بوده؟ به میان حرفش پریدم: -می گم من دنبال این خانوم نبودم، این خانوم اصلا چه چیز قابل توجهی داره که من بیوفتم دنبالش؟ قد رعنا داره؟ و با نگاهی به قد کوتاهش، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و به خنده افتادم. ساسانیان سعی کرد میانه را بگیرد: -برو دنبال کارت، برو شر به پا نکن همانطور که می خندیدم، سر تکان دادم: -معلوم نیس منو با کی اشتباه گرفته و قهقهه زنان دور شدم ................... در شرکت را باز کردم و با اخمهای در هم وارد شدم، منشی با دیدنم از روی صندلی بلند شد: -سلام مهندس سری تکان دادم و همانطور که به سمت اطاقم می رفتم، رو به او گفتم: -مهندس کهن اومدن؟ تند و سریع گفت: -بعله هستن -بگید بیان اطاقم وارد اطاق شدم و کیفم را روی میز پرت کردم. روی صندلی گردان نشستم و فکرم را روی آنچه در ذهنم جولان می داد، متمرکز کردم. بهتر بود اول ایرج را به سراغش می فرستادم. یک دوست قدیمی بود دیگر، می رفت سراغش و از او خبر می گرفت. اصلا راستش را می گفت، می گفت خبر جدایی اش را از یکی از دوستان مشترکمان شنیده. غیر از این هم نبود، خبر را حامد داده بود. آن وقت من هم کم کم خودم را نشان می دادم. با صدای در اطاق، سر بلند کردم و به ایرج زل زدم که وارد اطاق شد. خودم را روی صندلی تاب دادم و با لبخند گفتم: -خوش خبر باشی ایرج کهن سرش را به چپ و راست تکان داد: -کبکت خروس می خونه، اگه می دونستم اینقدر خوشحال می شی، چند سال زودتر این خبرو بهت می دادم دستانم را روی شکم قلاب کردم: -چند سال از سر زندگیش رفتم کنار که همچین روزی برسه، نامردی تو کار من نیست، می تونستم بعد از اینکه شوهر کرد برم سراغش و زندگیشو بریزم بهم مکث کردم و نفسم را بیرون فرستادم، ایرج دستانش را روی سینه جمع کرد. ادامه دادم: -می تونستم خیلی کارا کنم، ولی نکردم، به جاش منتظر موندم، می دونستم طاقت نمیاره، اون یه آدم پول دوسته، اونقدر حسرت به دل مونده که بدون پول نمی تونه زندگی کنه لبهای ایرج به نشانه ی لبخند از دو طرف کش آمد. بی توجه به پوزخندش گفتم: -یادت باشه واسه تلافی کردن فقط باید صبر کنی، نباید بی گدار به آب بزنی، شده یه سال دو سال ده سال، اصلا شده اندازه ی همه ی عمرت باید صبر کنی ایرج به سمتم آمد: -چه لفظ قلمی هم حرف می زنه، خیل خوب حالا، بگو ببینم چی تو سرته -چند روز دیگه برو سراغش، یا اصلا بهش زنگ بزن، بگو از حامد شنیدی که جدا شده، ازش بپرس حال و احوالش چطوره، بگو اگه دنبال کار می گرده می تونه روی تو حساب کنه لب زیرینش را جلو فرستاد: -خوبه، فکر همه چیزو کردی، بعد اونوقت چرا فکر می کنی که اون روی کمک من حساب باز می کنه دوباره خودم را روی صندلی به چپ و راست چرخاندم: -حساب باز می کنه، خودتم می دونی که این کارو می کنه ایرج به سمت یکی از صندلی های کنار دیوار رفت و خودش را روی آن پرت کرد: -من بعضی وقتها با خودم فکر می کنم تو چجوری با این همه کینه سکته نکردی؟ روی صندلی صاف نشستم وبه چشمان ایرج خیره شدم: -حس انتقام آدمو سراپا نگه می داره و به آرامی گفتم: -وقتی منو تو این شرکت با این دم و دستگاه ببینه پنچر می شه و با لبخندی بر لب، به گذشته رفتم..... ایرج یکی از دستانش را به کمر زده بود و غر می زد: -چی کار داری می کنی؟ آخه تو مگه بچه شدی؟ ولش کن این دختره رو، ای بابا، گوش بده به من و خم شد و با دستش چند بار روی شانه ام، ضربه زد: -این جزوه ها رو بده به خواهرت، جزوه های ریاضیه به میان حرفش پریدم: -فکتو ببند و کشیک بده کسی نیاد ایرج کلافه شد: -مغز نداری تو، آخه چی کار داری می کنی؟ پاشو به حرفم گوش کن، این جزوه رو بده به خواهرت، شاید به دردش خورد به لاستیک پنچر شده زل زدم و با خنده گفتم: -چه دهنی ازش سرویس شد، برم سراغ دومی و با عجله چرخیدم و سمت لاستیک عقب رفتم، صدای ایرج را شنیدم: -بدبخت این گلرخ ملکی، برم بهش بگم بیاد بهت بگه گه خوردم قال قضیه کنده شه و صدایش بالا رفت: -بابا چند تاشو پنچر می کنی؟ نامردی نکن خوب همانطور که با لاستیک دوم کلنجار می رفتم، گفتم: -زر نزن، هوامو داشته باش با صدای "فس" لاستیک، چشمانم برق زد. هر چهار لاستیک را پنچر کردم و با عجله از ماشین گلرخ فاصله گرفتم و داخل ماشینم نشستم، نمی دانم نیم ساعت گذشته بود، یا یک ساعت که گلرخ از دانشگاه خارج شد، به آرامی به سمت ماشینش امد. با همه ی وجود چشم شدم و به او زل زدم، مقابل ماشین ایستاد، چند لحظه میخکوب شد، باورش نمی شد هر چهار لاستیک ماشین پنچر شده باشد. حس کردم دلم خنک شد، صدای ایرج بلند شد: -بدبخت سکته زد گلرخ دستش را روی سرش گذاشت و به دور و برش نگاه کرد. یکباره کمرش تا شد و کنار پیاده رو نشست، به گریه افتاده بود. ایرج سری تکان داد: -بدبخت به گریه افتاد گریه اش متاثرم نکرد، همچنان سرد و یخی به او نگاه می کردم که سرش را بین دستانش گرفته بود و اشک می ریخت، ماشین را روشن کردم و به راه افتادم، مقابلش رسیدم، دستم را روی بوق گذاشتم و دو بوق کوتاه زدم. سرش را بلند کرد و مرا دید، به چشمان اشکی اش زل زدم: -کمک نمی خواین؟ با نفرت به من خیره شد، دوباره دستم را روی بوق گذاشتم و بعد از یک تک بوق، از کنارش گذشتم. ...................... نظرات شما عزیزان:
|